خدایا سکوت امشب چه سنگین است
دیر زمانی است از ترس قلم به دست نمیگیرم تا نکند بغض ام بشکند و بگویم اینهمه حرف نگفته را...
خدایا نمیدانم تا کی هستم ولی وقت رفتن کاری کن با رضایت از خویشتن از این خاک کوچ کنم
اگر زندگانیم در گرو مهر توست مرا از عشق خود سیراب کن که سخت درگیر تکرار بودنم.
بی دعوت که به خانه ات نیامدم تو خود مرا خواندی و من چه دیر لبیک گفتم.
کلید در خانه ات همیشه در چشمان من بود و من غافل از رحمت تو نیافتم که اشک چه زلال است...
و نور...نوری که در نهایت زیبایی کور سوی چشمانم را میگیرد و مرا بینا میکند به دیدن جمال تو...
نوری برای لمس لبخند مهربانت ک چه زیبا دنیا را در برابر چشمانم حقیر و بی مقدار میکند.
و تو ای صاحب لحظه های تنهایی ام...
تمام هستی ام فدای قدمهایت،چه می شود یکبار به کلبه ی تنهایی ام سر بزنی؟
چقدر من خوش خیالم.آخر کجای این خانه ی سرد و تاریک و غم زده مهیای قدمهای توست...
بیا و مرا از تمام لحظات ناپاک این تفکرات وهم آلود نجات بده،که من خسته از فراموشی ام.
فراموش نمودن کودکیم که چه ساده می بخشیدم،چه ساده لبخند می زدم و چه ساده زندگی می کردم.
آخر تمام آنچه را در بهشت ارزانی روحم کردند در کوچه های تاریک این زمانه به تاراج رفته...
کی می شود از این خیال خسته به خودی رسم که شایسته پرواز است نه بایسته تنهایی...
خدایا ساده بگویم،مرا توان آن نیست که بخواهم بار اینهمه دلتنگی را بر دوش قلم نگارم
تنها بدان که...
دوستت دارم،همین...