من میترسم!!!!!!!!

من از مرگ می ترسم همین طور از این دنیا من از آدما می ترسم از تاریکی،از سکوت،از تنهایی می ترسم.....!!

ولی.....

از پروانه،از گل،ستاره،نور،خورشید،دریا،جنگل از قبرستان نمی ترسم.....!!

از این دنیا می ترسم چون خیلی بی رحمه از آدما می ترسم چون نامردترین موجودات دنیا هستند از تاریکی می ترسم چون نمیذاره جایی رو ببینی از سکوت می ترسم چون بلند ترین صدای دنیا از تنهایی می ترسم چون کسی نیست که ترسم باهاش قسمت کنم...!!!

من از پروانه نمی ترسم  چون کوچولو زورش به هیچ کس نمیرسه از ستاره از نور و خورشید نمی ترسم چون از من دورن از دریا نمیترسم چون آدما را با خودش می بره از جنگل نمی ترسم چون آدما تو خودش قایم میکنه ومن از قبرستان نمیترسم چون منو با خودش میبره و نمیذاره تو این دنیای زشت بمونم...!!!

من آدم ترسویی ام؟؟؟؟؟

مهر مادری


ای کاش...!!!!!!

بهتر چیزی نگم برید ادامه مطلب بخونید داستان قشنگی نظرم بدین

ادامه نوشته

خدایا دلم واست تنگ شده.....

نمیدانم این چه سریه که بعضی وقتها آدم دلش برای خودش تنگ میشود وقتی یاد روزها و شبهای گذشتت می افتی که چه بودی و چه شدی...وقتی حسرت آشتی کردنهات با خدا را میخوری بعد تازه یادت می آید که خیلی چیزها را از دست داده ای...عشق بازیهای شبانه مناجات ها و سبک شدنهات همه اینها جزء لاینفک خاطراتت میشه...باز هم یادت می آید که چقدر خوب بودی و پاک...یادت می آید دست به هر چیزی می گذاشتی یا رنگ خدائی داشت یا باید پیدا میکرد...خدای من...می خواهم حالا به تو بگویم میدونم که میدانی چقدر دوستت دارم پس تو هم دوستم داشته باش...این را میدانم که در زندگی برگشتن آسان است و ماندن سخت...اما میخواهم-مانند همیشه-کمکم کنی که در توفیق بازگشتم توبه شکن نشوم تا مثل آنروزها خوب بمانم که تا همیشه مال تو باشم...خدای من...دلم برایت تنگ شده-خیلی- به اندازه وسعت تمام دنیا. میدانم که اگر بخواهم و تو توفیقم بدهی دستانم را در همه جا خواهی گرفت...و اکنون این بنده ات این را میخواهد که عاشقم کنی که باز هم بنده ات باشم که باز هم دوستم داشته باشی...

خدای من

خدایا سکوت امشب چه سنگین است

دیر زمانی است از ترس قلم به دست نمیگیرم تا نکند بغض ام بشکند و بگویم اینهمه حرف نگفته را...

خدایا نمیدانم تا کی هستم ولی وقت رفتن کاری کن با رضایت از خویشتن از این خاک کوچ کنم

اگر زندگانیم در گرو مهر توست مرا از عشق خود سیراب کن که سخت درگیر تکرار بودنم.

بی دعوت که به خانه ات نیامدم تو خود مرا خواندی و من چه دیر لبیک گفتم.

کلید در خانه ات همیشه در چشمان من بود و من غافل از رحمت تو نیافتم که اشک چه زلال است...

و نور...نوری که در نهایت زیبایی کور سوی چشمانم را میگیرد و مرا بینا میکند به دیدن جمال تو...

نوری برای لمس لبخند مهربانت ک چه زیبا دنیا را در برابر چشمانم حقیر و بی مقدار میکند.

و تو ای صاحب لحظه های تنهایی ام...

تمام هستی ام فدای قدمهایت،چه می شود یکبار به کلبه ی تنهایی ام سر بزنی؟

چقدر من خوش خیالم.آخر کجای این خانه ی سرد و تاریک و غم زده مهیای قدمهای توست...

بیا و مرا از تمام لحظات ناپاک این تفکرات وهم آلود نجات بده،که من خسته از فراموشی ام.

فراموش نمودن کودکیم که چه ساده می بخشیدم،چه ساده لبخند می زدم و چه ساده زندگی می کردم.

آخر تمام آنچه را در بهشت ارزانی روحم کردند در کوچه های تاریک این زمانه به تاراج رفته...

کی می شود از این خیال خسته به خودی رسم که شایسته پرواز است نه بایسته تنهایی...

خدایا ساده بگویم،مرا توان آن نیست که بخواهم بار اینهمه دلتنگی را بر دوش قلم نگارم

تنها بدان که...

دوستت دارم،همین...


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***